ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات ساینا

فلفلی نوشتِ دو سه روز گذشته...

همچنان داره میباره در حد منچستر...شکر... یکشنبه ظهر عمو علوی اینا رسیدن...عصر پشتیبان داشتی و اوکی...همون عصر کفش قرمز واسه جشن سفارش داده بودم اینترنتی به اضافه یه پاپوش زمستونی خوشگل واسه دنا جون و یه لباس سرهمی واسه شما...خیلی هم خوشگل بودن... دوشنبه صبح یه سر رفتم ایکیا و دو سه مورد خرید کردم...بعدم زنگیدم به خاله زهره که برم سمتشون کالسکه سبک و کمجا ببینم و خرده ریز واسه دنا جون... که خوشبختانه همش انجام شد... طلسم چنج کردن عیدی ها و چشم روشنی های شما و دنا جونم شکسته شد...یه پلاک خوشمل واسه روز پایان تحصیلیت خریدم به اضافه دوتا تک پوش واسه دوتاییتون....و سکه به حساب دنا جونم...... عصرش با خاله زهره اومدیم خونه ما ناهار خوردیم ...
31 ارديبهشت 1393

بارون بهاری و جشن پایان تحصیلی

w0o0ow یعنی بارون داره میاد، چه بارونی.....شکر.... جشن پایانی سال تحصیلی در حالیکه بارون میبارید و ما توی سالن زیر چیلر یخ میزدیم، به بهترین نحو برگزار شد... واقعااااااااا از صمیم قلب تبریک و خسته نباشید میگم به کادر محترم مجتمع م....خدا قوت....شاد شدیم.... خوشبحالتون که 3 هفته بود تمرین جشن داشتین هر روز.....اونم همراه با عمو موسیقی... دختر گلم عاااااااالی درخشیدی....عالی... با اینکه از صبح با احساس سرماخوردگی بیدار شدی.....به سرعت من و بابا واست زادیتن تجویز کردیم D: و بستیمت به سوپ و دارو....که هر طور شده به جشن امرووز برسی که رسیدی خداروشکر... ولی قشششننگ آبریزش بینی داری، بخصوص از وقتی برگشتیم خونه... در حالیکه کنار پنجره...
30 ارديبهشت 1393

فیس دوغ

این فیس دوغم عجب اعتیاد آوره...وقتی یکبار میرم چک کنم تا 3 روز دست کم رفت و اومد خواهم داشت...الحق که فیلتر بودنش واسه من به از ... یوتویوبم همینطور... جنبه هم خوب چیزیه...الان 3 روزه علاف چترمو باز کردم... دیروز جمعه یکسره توی دلم میگفتم کارها تموم شه ببرمت پارک ولی در نهایت نشد که بشه... کلی فرصت شد درسهارو مرور کنیم هم پیانو هم انگلیش.....انگلیش رو توی حموم رفتنهای طولانیمون که بیشتر جنبه فان داره معمولا کار میکنیم... و تا جایی که بشه با هم به زبان بیگانه حرف میزنیم... :دی بعدم از طریق مجموعه های جدیدی که از نمایشگاه خریدم... دنا هم خوشبختانه توجه میکنه... خوشبختانه پیانو هم روبه راهی... امروز با نامه تاخیر در جشن مدرسه اومدی ...
27 ارديبهشت 1393

عزیزم :-*

عصر چهارشنبه طبق معمول رفتیم آکادمی...  تیچر کاملا رضایت داشت.. بعد از کلاس بازم مجبور شدیم بریم دفتر اصلی.. میخواستم از زیرش در برم که نشد... انصافا واسه من سخته با وجود دنا برو بیا به اینور اونور... جای پارک که طبق معمول نیافتیم مجبور شدم دوبل وایستم...و خودتو راهی کنم بری....خیلی شرایط بدی بود.....دنا هم همون لحظه بیدار شده بود شیر میخواست ولی نمیشد... زنگیدم که ببینم رسیدی عایا؟ دکتر گفت خودم میارمش پای ماشین... چه بهتر.....اینجوری شاید متوجه میشد که با اعمال شاقه میام و در به در این خیابون اون خیابون با وجود دنا و فرستادن تنهایی ساینا و پیدا کردن آپارتمان محل استقرار دفتر میشم....خوشبختانه وجدان دردش اجازه نمیده که تنها پای ما...
25 ارديبهشت 1393

71 ماهه شدنت مبارک عسل خانومممم

71 مین ماه تولدت مبارک خوشگلم :-* :-* صبح دیروز 3 تایی رفتیم حموم...بعدم شروع کردیم به درست کردن یه کارت که به بابا هدیه بدی....هنوز تموم نشده بود که... دایی داریوش زنگید......که دارن میان....یه جورایی سر و تهش رو هم آوردیم ...... ظهر دایی داریوش اینا که از هفته پیش مسافرت بودن واسه ناهار پیشمون بودن تا عصر که رفتن قم خونه خاله م و بعدم اندیمشک... چند ساعتی که با هم بودید حسابببببببببببببی آتیش سوزوندید.... بعدم خانوم همسایه اومد پیشم و دو ساعتی با هم بودیم... دنا جونم کم کم داره غلت میزنه و دلبری میکنه... میبوسمتون و دوستتون داریم تا ابد..... عکسهای دیروز ...
24 ارديبهشت 1393

روزت مبارک.....پدر

دیروز تیچرت موقع خداحافظی بهم گفت که آماده نبودی... در صورتیکه توی خونه کاملا مسلط بودی ... بهش گفتم اتفاقا به راحتی "if cause"  رو یاد گرفتی و حتی روز قبل بعد از 10 مین پرسش پاسخ،پشتیبانش خانوم "ق" راضی بودن... گفت شاید خستگی بوده... دکتر جدیدا گاهی میره دفتر اصلیش...مجبوریم بریم اونجا که تست شی و دایالوگ داشته باشید... اونجا بهم گفت که ساینا عالیه و مشکلی نداره.....مشکل opd رو مطرح کردم که به عهده خودت گذاشت هر چی دوست داری رو از بین وردها یاد بگیری... بعدم کلی ازت تمجید کرد و واسه رو کم کنی (شک ندارم من ) ازت پرسید: یادته وقتی اومدی پیشم هیچی بلد نبودی؟؟؟؟ با اعتماد به نفس گفتی نهههههه، یادم نمیاد....و فضا پر شد ا...
23 ارديبهشت 1393

تفلد زود هنگام......

صبح دیروز رفتیم دنبال خریدهای تولدت توی مدرسه... همش انجام شد... منهای کیک ... گیفتهای تولدت به دوستات،کتابهای تیزهوشانی بود که از نمایشگاه تهیه کرده بودم... که اتفاقا صفحاتی شو توی مدرسه بعد از  جشن کار کردید. دیروز عصر الهام دوستم به همراه همسر و دختر گلش ترنم جون پیشمون بودن....الهام رو بعد از 5 سال میدیدم... واسه مصاحبه دکتری اومده بود... ساعت 5 بابا بردت باشگاه... بهت گفتم فقط یک سانس بمونی که به جمعمون ملحق شی. اومدی با ترنم همبازی شدید.....3 سال نیم داشت... خیلی هم نقلی و جیجل بود... بعد از رفتنشون بدو بدو رفتیم خونه خاله زهره ... شمارو گذاشتیم و با بابائی رفتیم بازار یه خرید کردیم برگشتیم... دنا حسابی بیتابی میکرد... آخ...
21 ارديبهشت 1393

اعتراض به نی نی وبلاگ...

واقعا که خیلی خیلی خودخواهین... آپشن کدهای HDML رو ورداشتید که چی؟؟؟  لابد فکر میکنید خیلی شاهکارید... چقدرم این آپشنهای لایک (پسند) که امشب گذاشتید زمخت و نامناسب جای گرفته.....یه فکری به حالش بکنید... به اضافه مشکل قبلی که همچنان به قوت خود باقیست.......( ادیت مطلب و به روز شدن تاریخ ادیشن) اونوخ از کجا تشخیص دادین "ساینا" پسره؟؟؟ " این نی نی پسر میباشد"
21 ارديبهشت 1393

خاده مدیه دیروز... خاله ملیحه امروز

خوشگلم الان خواب نازی... اتاقتو کااااااااملا مرتب کردی بعد از کتابخونی خوابیدی..... عصر سه شنبه رفتیم......همایش ریاضی مدرسه خ د .....بدددک نبود...ولی از انتظاری که ما داشتیم خیلی فاصله داشت. ظهر چهارشنبه مدرسه تون جلسه داشتیم......که در واقع آخرین جلسه سال تحصیلی با اولیا بود....جشنتون احتمال زیاد 29 اردیبهشت برگزار میشه....کلی تمرین کردین این مدت.....نمایش.......شعر و .... یکشنبه قراره واست جشن تولدتو توی مدرسه برگزار کنیم... البته با حضور همکلاسیا و مربیانت... دیروز صبح خاله ملیحه جون رسیدن ... خوشبختانه بابا از رفتن به سمینار دندان... منصرف شدن... شمارو سپردم به بابائی که ببرتد کلاس پیانو من و دنا جون ساعت 10 نیم راه افتادیم ...
19 ارديبهشت 1393

روزها....

خیلی از خاطراتمون تلنبار شد........ پنجشنبه ظهر زودتر راه افتادیم با خاله زهره اینا رفتیم بیرون.....پارک داوودیه که روز پنجشنبه ای بهت خوش بگذره (آخه میگی دوست دارم مهمونی تو خونه نباشه بریم بیرون) هوا عالی ابری بود(عشق من هوای ابری) خنک و باد میوزید دنا توی کریرش حسسسسابی کیف میکرد وقتی نسیم خنک به صورتش میخورد.... 2 3 ساعتی اونجا بودیم رفتیم خونه خاله محبوبه اینا.......کلی با رایان جون بازی کردی......از قهقهه های رایان لذت میبردی........شب همونجا خوابیدیم فردا ظهر رفتیم پارک......خوشبحااالت شد بازم.....ناهار برگشتیم خونه......تا دم غروب اونجا بودیم....راستی عمو محمد بابای فرناز جونم تمام مدت باهامون بودن..... شنبه صبح شما رفتی مدرسه...
16 ارديبهشت 1393